نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

عشق زندگی

نیکی خوابش به هم خورده

از 4 ماهگی دارم تلاش میکنم که خواب نیکی تنظیم باشه خیلی حرف شنیدم خیلی با مامانم اینا بجثم شده (که قبلا نوشتم) تا یه مدت خوب بود با اینکه خیلی سخت بود به خودم افتخار میکردم که موفق شدم همه مامانا از اینکه بچه هاشون دیر میخوابن و تند تند بیدار میشن و مستقل نیستن و... شکایت دارن اما من راحت بودم و خیلی خوش خیال یه مدتیه نیکی خیلی بیتاب شده دکتر هولاکویی میگه هر 6 ماه اخلاق بچه ها عوض میشه عجب مصیبتیه اینهمه تلاش فقط واسه 6 ماه؟ دیگه دیشب کلافه شدم میگفتم شاید اشتباه کردم ولی باز نمیشه بیخیال شد بچه مه دیگه . اینکه نمیخوابید اینکه شیر نمیخورد بیشتر کلافه ام میکرد میدونستم شیر نخوره نصفه شب گرسنه میشه و گریه میکنه به زور یه کم شیر خودم رو خو...
28 آذر 1390

نیکی بابا میگه

3روزه که نیکی میگه بابا و بابایی غش میکنه از خوشحالی  وق تی باباش میاد هی بهش میگه بگو بابا و گاهی با ذوق میگه و گ اهی که ماشغول بازی باشه به روی خودش نمیاره یعنی که هر وقت دلم بخواد میگم قبل از این 3 روز نیکی هروقت کلافه میشد یا گشنه بود یا خوابش میومد تو گریه هاش ماما میگفت گاهی فکر میکردم این یه صوتی از گریشه ولی الان که بابا رو کامل ادا میکنه مطمین شدم که منو صدا میکرده  آخی من شدم پناه دخترکم در مواقع عادی صدام نمیکنه فقط اگه نیاز داشته باشه میگه ولی همونشم لذت بخشه بلا تشبیه یاد خودمون افتادم که در مواق نیاز یاد خدا میکنیم کلی خجالت کشیدم از خودم ...
28 آذر 1390

در تدارک جشن تولد

خیلی دلم میخواد همه چی رو روال باشه بعد ها که بزرگ شدی خاطرات خوبی از بچگیت داشته باشی میدونم که این روزا رو یادت نمیمونه اما دلم میخواد بنویسم که خودم یادم بمونه و برات تعریف بکنم  دوست داشتم اولین تولدت رو مفصل بگیرم اما هم شرایط مالی اجازه میده هم اینکه میدونم شلوغی تو رو اذیت میکنه از اون گذشته دست تنهام و نمیتونم هم به تو برسم هم به کارام پس تصمیم گرفتیم یه تولد خصوصی بگیریم بعد با ضافه شدن لیست خاله هام این لیست به 16 نفر رسید کلی تو نت چرخیدم ببینم بچه های نی نی سایت در مورد تولدشون چه میکنن خیلی ایده های خوبی داشتن چند تا نظرشون رو که مطابق با فضای مهمونی خودمون بود برداشتم حالا به مهمونی مونده اما خیلی دوست دارم زودتر بیاد ...
27 آذر 1390

آخخخخ دماغم داغون شد

جمعه غروب 3تایی نشستیم تو اتاقو بازی میکنیم روزایی که بابایی خونه است حس میکنم نیکی خیلی خیلی خوشحاله کمتر پیش میاد نق بزنه و اذیت کنه همش میچرخه و بازی میکنه کم کم حواسمون به فیلم سینمایی(نامه ای به ناشر محترم) که از شبکه 4 پخش میشد جمع شد یه نیم نگاه به نیکی مینداختم و یه نیم نگاه به تلوزیون موضوع فیلمش واسم جذاب بود نیکی هم با هز چی پیدامیکرد بازی میکرد اسباب بازیاش زمین ولو بود اما بیشتر دوست داره با وسایل خونه بازی کنه تقریبا اواخر فیلم بود که یکهو یه چیزی گرومپ خورد به دماغم سرم گیج رفت بلافاصله صدای گریه نیکی بلند شد بغلش کردم اصلا نمیدونستم چی شده بردمش بهش آب دادم که نخورد ولی زود ساکت شد برگشتم تو اتاق دیدم میز تلفن رو انداخته نم...
27 آذر 1390

نیکی با نمک در 11 ماهگی

وقتی یه خوراکی تو دستامون میبینه ملچ ملوچی راه میندازه که بیا و ببین اما فقط دوست داره ببینتش و دست بندازه توش و بریزتش بیرون از خوردن خبری نیست به بخاری نزدیک میشه اما دست نمیزنه از دور که میبینتش با دستش اشاره میکنه بهش و یه چیزی تو مایه های جیسسسسسسسسسس میگه خیلی باحاله میخواد عکس العمل ما رو ببینه بهش میگم مامان رو بوس کن لباش رو میچسبونه به صورتم و تند تند نفس میکسه آخ که چه کیفی میده میخوام یه جا قورتش بدم  به هر کی میرسه با انگشت بهش اشاره میکنه و میگه نی نی حالا میخواد نوزاد باشه یا یه آدم بزرگ وقتی سرپاست و میشینه دستش ر و حایل میکنه که آروم بشینه اما گاهی تعادلش به هم میخوره خوبه که پوشکش مثل ضربه گیر عمل میک...
24 آذر 1390

11 ماهگی

شب 21 آذر واسه نیکی کوچولو کیک پختم امان امان از دست این نیکی آبرو واسم نذاشت نمیداره 10 دقیقه سرپا باشم میگه منم بلند کن ببینم یا اینکه تو هم بشین با هزار ترفند و شعر و ... تونستم یه کیک بپزم واسه اینکه دخمرم بزرگ شده 11 ماهش تموم شد و وارد 12 ماهگی شد و شمارش معکوس تا روز تولدش  این روزا بیشتر به سال گذشته فکر میکنم که نیکی هنوز دنیا نمومده بود پارسال اینموقع چه شد و چه نشد کلا روزای بارداریم رو دوست داشتم و خاطرات خوبی واسم موند امسال هم با تمام سختیش و خوبیش تموم شد و چه خوبه که آدم روزای سخت رو زیاد یادآوری نمیکنه و همش خاطرات خوب با هم بودن تو ذهنم میچرخه       ...
22 آذر 1390

دندون 5و6

حالا دیگه نیکی خانم دندون 5و 6 هم در آورد البته دندون 2چپ بالا کامل دراومده و دندون 2راست بالا در حال دراومدنه  حالا دیگه بیشتر دوست داره غذاهای سفت بخوره و چون اجازه نمیده من بهش غذا بدم و کلا ظرف غذا رو میکشه جلوش و با انگشت اشاره و شصتش(انبری)غذا رو برمیداره خیلی کثیف کاری میشه و اصلا دلم نمیخواد واسه غذا جایی مهمون باشیم خونه خودمون باز مهم نیست هرچی ریخت و چاش کنه اما مهمونی نمیشه که ها؟ راستی دیروز اولین بار بود که جدی سرغذا خوردنش عصبانی شدم آخه همه رو ریخت و پاش کرد از نوک سر تا پاش شد غذا ولی دریغ از یه لقمه کوچولو که بذاره دهنش اگه بخوره دلم نمیسوزه اما این غذا نخوردنش حسابی کلافه ام میکنه اونوقت خودشم گرسنه میمونه و هی غر...
17 آذر 1390

چند دقیقه با مریم

خونه مامان نشستیم مریم دوست خاله آتو میاد بعد از حال و احوال از برادرزاده ش میپرسم با کلی ذوق ازش تعریف میکنه و میگه 7ماهشه و تازه داره به زور سینه خیز میره و خیلی شیرین شده و... که نیکی از اتاق بغلی میاد پیشمون  تا مریم رو میبینه ذوق میکنه و هر چی هنر بلده اجرا میکنه سرسری میکنه  دست میزنه میرقصه صدا در میاره دد نی نی ب  ب جیغ میزنه از میز میگیره و بلند میشه رو پنجه هاش بعد دوباره میشینه دست و سرش رو مذاره رو زمین باسنش رو بلند میکنه پاها صاف و کشیده انگار میخواد ملق بزنه بقیه کار رو خاله انجام میده پاهاش رو میگیره و بلند میکنه بعد چند ثانیه آروم میذاره زمین خلاصه بچه م کلی ذوق زده است پشت سر هم این کارا رو انجام میده و میخ...
16 آذر 1390

صبحانه

در راستای پست قبلی قبلا چه مصیبتی داشتم واسه صبحانه دادن به نیکی هیچی نمیخوره فقط و فقط عاضق چای و قنده که من سعی میکنم کم بهش بدم اما اگه جایی ببینه خودش رو هلاک میکنه طفلی بابای چای خورش از وقتی این موضوع رو فهمیده  میره آشپزخونه واسه خودش چای میریزه و میخوره بعد میاد پیشمون  حالا تازه فهمیدم نیکی خامه خیلی دوست داره به سبک خودش میدونم خامه ارزش غذایی بالایی نداره فقط چربیه ولی فکر میکنم اگه به به بعضی علایقش اهمیت بدم کم کم اشتهاش واسه خوردن بقیه مواد غذایی باز میشه واسش خامه و مربا(آلبالو دوست نداره )ی زردالو با سمنو آوردم با نون تازه بربری بهب به نمیذاره من بهش بدم به سبک خودش مشتی بر میداره و و زوری میخواد بذاره تو دهنش ک...
16 آذر 1390

غذا خوردن نیکی در سن 10 ماه و 23روزگی

امروز فهمیدم که دیگه واقعا یک نی نی 11 ماهه چقدر میل به استقلال داره غذا که میارم دهنشو یه جور باز و بسته میکنه و صدا در میاره ملچ ملوچ که میگم طفل من چقدر گشنه است ولی با اولین قاشق در میره هر چی منتظر میشم دورتر میشه و دلش بازی میخواد لباسش رو تازه عوض کردم شیر خورده منتظر بابایی هستیم میبینم سرش رو گذاته زمین و تند تند داره شصتش رو مک میزنه گفتم حتما گشنه است و خوابش میاد  فوری واسش غذا گرم کردم و زیرانداز انداختم آوردمش پیش خودم ولی همش میخواست دستش رو بزنه تو غذا بالاخره من کوتاه اومدم و ظرف غذا رو گذاشتم جلوش اولش همش رو ریخت زمین بعد مشتی برمیداشت و به زور میکرد تو دهنش البته خوب بیشترش میریخت زمین منم ذوق زده تماشاش میکردم غذا خ...
16 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد